سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندترین مردم، بیمناکترین آنان از خدای سبحان است [امام علی علیه السلام]
بیا با هم تا به دریا برسیم

هیچ وقت دلم نمی خواست در مورد مسائل شخصیم توی وبلاگم چیزی بگم .یعنی اولش به همین قصد وبلاگ زدم اما وقتی خیلی ها آدرس رو فهمیدن ،نتونستم از خودم بنویسم ،از اتفاقای خوب و بدی که برام افتاد نتونستم بنویسم .اما الان باید بگم .میدونم که این حرفم ،حرف دل خیلی های دیگست .حرف دل آدمهایی که مثل من اعتماد کردن....
از کجا شروع کنم ؟چه جوری شروع کنم ؟امروز با کلی انرژی رفتم دانشگاه به امید خیلی چیزها ،به امید اتفاقایی که فکر می کردم ممکنه امروز بیافته .اما اون اتفاقا که نیافتاد هیچ ،اتفاق خیلی بدی هم افتاد .خبری رو شنیدم که دلم میخواست همون جا جلوی همه بشینم و های های گریه کنم .گریه به حال خودم ،گریه به حال دلم ،گریه به حال عمری که به پاش گذاشتم .
اما جلوی خودم رو گرفتم .های های گریه نکردم اما اشک که از من اجازه نمی گیره .خودش اومد ولی ای کاش نمی اومد تا شرمنده اون یکی لااقل نشم .شاید بگید چرا شرمنده ؟امروز یه نفر یه اس ام اسی  برام خوند و ازم خواست معنیش رو براش توضیح بدم .ولی کی میدونست چند دقیقه بعدش خودم میشم تعبیر اون .نوشته بود :"هر وقت عشقت تنهات گذاشت ،نگران خودت نباش. شرمنده دلت باش که بهت اعتماد کرد."آره دلم بهم اعتماد کرد .آخرین دفعه که این مشکل برام پیش اومده بود دلم ازم خواهش کرده بود ،بهم التماس کرده بود تورو به خدا اینقدر راحت دل نبند .من بهش قول داده بودم ،بهش قول داده بودم دیگه به کسی اعتماد نکنم .دیگه اینقدر راحت به کسی دل نبندم .اما ...وقتی خودم پای عهدی که با خودم بستم نمی مونم چه جور باید از کسی انتظار داشته باشم پای بند عهد نبسته ای بمونه .
دیگه خسته شدم از دست همه این اتفاقا از دست همه بی وفایی هایی که دیدم و به روم نیاوردم .از دست همه  انتظارای بیهوده ای که کشیدم .از دست ناراحتی ها و اشکای یواشکی که توی خونه ریختم ،اما برای چی ،برای کی ؟برای کسی که اصلا قدر انتظار تورو نمی فهمه .
امروز تو فاصله چند تا کلمه همه کاخ رویاهام یه دفعه زیر پاشون رو خالی دیدن و با همه خاطراتشون روی سرم خراب شدن .هنوز صدای خرد شدن غرورم رو زیر این آوار میشنوم.اونجایی که ذره ذره ی این آوار بهم دهن کجی میکردن .اون جایی که توی هر تکه شکسته این کاخ خاطره ای رو میدیدم .چه دردناکه به نظاره نشستن خاطراتی که می میرند .من این دفعه به شونه هایی اعتماد کرده بودم که فکر می کردم میتونه تکیه گاه وقتای تنهاییم باشه اما چه زود شونه ها لیاقتشون را برای سرها از دست میدن.ما آدمها پای عادت کردن که وسط میاد خیلی راحت عادت میکنیم اما وقتی مجبور به فراموش کردن میشیم انگار ازمون زندگی مون رو میخوان .هرچند که ما زندگیمون رو با این خاطرات ساختیم و شاید فراموش کردنشون یعنی  از دست دادن زندگیمون.هنوز اون صفحه دفتر خاطراتم که توش نوشته بودم :"یعنی چی میشه ؟دارم صدای تپشای قلبم رو می شنوم.صورتم داره از حرم یه حس تازه میسوزه..."یادم نرفته .چقدر اون موقع شاد بودم .توی ابرا بودم .هنوز یادم نرفته وقتی مامانم گفت به خاطر این تپشای قلب باید ببرمت دکتر نتونستم بگم مامان جون آخه این دردش یه چیزدیگست و درمونش هم یه چیز دیگه.بازم یادم نرفته وقتی دکتر تو چشمام نگاه کرد و گفت استرس داری نتونستم چیزی بگم و توی دلم داد زدم آره دکتر انگار عاشق شدم.اما توی این دنیای  نامرد حقیقت واژه ی عشق رو کنج کتابخونه ها و یه صفحه هایی از کتاب ها قایمش کردن که نکنه یه وقت دست ما بهش برسه.چند ماه پیش به خودم گفتم "عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است" چه خوش خیال بودم که فکر میکردم به این میگن عشق بازی .پس خدایا این فرهاد و شیرین ها ،لیلی ومجنون ها ،ویس و رامین ها کجایی بودن .مگه اونها هم مثل ما از همین دنیایه خاکی نبودن پس چرا....
این راه رو با خواسته خودم شروع نکردم ولی مردونه توش موندم. یه دفعه بهم گفتن بکش کنار .آخه یکی نیست بگه مگه من خودم اومدم تو این راه که حالا با خواست خودم برم بیرون .اما وقتی حق انتخاب نداری باید این چیزهارو قبول کنی.
بازم تموم شد .یه قصه دیگه به قصه هایی که باید برای دلخوشی خودم بگم یه جور تجربه هستن ،تموم شد.هنوز باورش نکردم اما سخت در تلاشم .راستش رو بگم هنوز نمیخوام قبول کنم .همش میگم شاید یه جایی یه راهی باشه .میدونم الان همتون بهم دارید می خندید ولی چه کنم که ...
 



sahar ::: سه شنبه 86/9/6::: ساعت 11:41 عصر

.

باران که می بارد تو می آیی ..

این ترانه ای بود که امروز وقتی داشتم میرفتم دانشگاه ازرادیو پخش میشد .اون موقع فکر نمیکردم امروز منم زیر بارون خیس بشم .اولش نم نم بود ولی همیشه که بارون یواش نمیاد. بارونم مثل احساس دل ماست بعضی وقتا ازش خبری نیست ،بعضی وقتا اون قدر آروم و نم نم مییاد که آرامش رو به بهترین نحو به آدمها هدیه میکنه .اما امان از روزی که تند بشه .اون موقعی که مثل شلاق میکوبه .اما من بارون رو با همه حالتاش دوست دارم .بارون خیلی قشنگه، به قشنگی همون حسی که گفتم .اما نمیدونم چرا بعضی آدمها از بارون فرار میکنن .نمی دونم چرا بعضی ها میترسن زیر این هدیه خدا خیس بشن .چرا بعضی ها بودن زیر سقفای کاذبی که خودشون واسه خودشون ساختن رو به نشستن دونه های عاشق بارون روی گونهاشون ترجیح میدن .امروز اینقدر حرف برای زدن زیر بارون داشتم ،اینقدر توی ذهنم جمله سازی کرده بودم ،اینقدر دنبال کلمه هایی که به بارون میخوردن گشته بودم ...اما حیف ،حیف که دیگران مثل من زیر بارون بودن رو درک نمیکنن.دلم میخواست کسی باشه که این حرفا رو بشنوه ،دوست داشتم امروز برم زیر بارون و با خودم بلند بلند بخونم باران که می آید تو می آیی ...ولی فهمیدم اون هم از بارون میترسه .صبر میکنه بارون بند بیاد بعدش خودشو نشون بده .یه جمله کلیشه ای میگه رنگین کمان پاداش کسانی ست که تا آخرین قطره زیر باران میمانند.من امروز تا آخرین قطره زیر بارون موندم اما به هیچ وجه انتظار رنگین کمان رو نداشتم .آخه رنگین کمان به چه درد من با این حال و روزم میخوره .چه گره ای از این همه گره افتاده به زندگیم باز میکنه .اونی که به درد من میخوره یه چیز دیگست .

هیچ وقت زیر بارون از چتر استفاده نمیکنم .فکر میکنم چترم یه سقف کاذبه .چتر نمیذاره آسمون آبی رو ببینی ،نمیذاره چشمای خیس تو توی چشمای خیس تر آسمون گم بشه. زیر بارون که باشی هیچ کس ازت نمیپرسه این دونه های کوچولو که دارن روی گونهای داغت سر میخورن چیه ؟هر چند اونایی که من دیدم اگه بارون هم نیاد ازت نمیپرسن اینا چیه ...

خلاصه هر چی فکر میکنم نمیتونم بقیه ترانه رو پیدا کنم .خودم هم اینقدر حرف دارم اما افسوس که نمیتونم همه چیز رو بگم .چرا ما آدمها توی دنیایه به این بزرگی یه جای کوچیک واسه خودمون نداریم که هر چی دلمون میخواد بگیم .دارم دنبال اونجا میگردم .شاید اون دریایی که میخوام بهش برسم همون جا باشه .دعا کنید زودتر به دریام برسم .



sahar ::: جمعه 86/9/2::: ساعت 9:10 عصر

تنها بودن یا تنها شدن ...!؟

عظمت کدامیک تا استخوانت رخنه می کند و تورا به سوی فرداهای پوچ نزدیک می سازد؟
سختی کدامیک تو را در مرداب نیستی فرو می کشد و هستیت را در مقابل دیدگانت به تاریکی و سیاهی میکشاند؟
آیا تنها بودن وتنها ماندن برتر از ان نیست که طعم با او بودن را لمس کنی ودوست داشتنی ترین احساس(عشق) را تجربه ! اما .....
در فاصله یک پلک کاخ رویاهای پاک شبهایت را فنا شده ودر اقیانوس تنهایی رها شده بیابی ..
این بار تنهایی بزرگتر از تنهایی از آن توست .... یعنی تنها شدن!
چه کسی پاسخ گوی این کهنه زخم هاست ؟
کدامین طبیب یارای تسکین چنین دردیست ؟
چه زود شانه ها لیاقتشان را برای سرها از دست می دهند ...
چه زود عادت می کنند وچه سخت فراموش...
چه زود قله های محبت فتح می شوند وچه غریبانه فرهاد ها از یاد می روند....
چه زود امواج خوروشان در عطش به آغوش کشیدن ماسه های کذب فرو می نشینند و چه آسان قطرهای باران آسمان چشم فرا می رسند...
چه زود خواهش دستان لرزان به باوری تلخ نزدیک می شوند وچه سهل حقیقت واژه عشق گم می گردد...
چه زود دستان التماس بلند می شوند وچه بد تازیانه های آرزوهای محال می کوبند ....
چه زود قلبها فروخته می شوند وچه دیر فریب نقاب از رخ بر می کند....
چه زود آغاز به پایان می رسد وچه دردناکست به نظاره نشستن خاطراتی که میمیرند....
چه زود لحظه دیدار در فراموشیها غرق می شود وچه کودکانه عهد می شکند و قسم از یاد می رود

                                       انگار که شب پایانی ندارد!!

*راستش نمیدونم این متن رواز کدوم وبلاگ برداشتم فقط میدونم اسم نویسندش مهران بود .تا این پست رو که دیدم گفتم چه خوب شد که یکی حرف دلم رو با بیانی به این قشنگی گفته ،حیفم اومد ازش تو وبلاگم استفاده نکنم .

 



sahar ::: یکشنبه 86/8/13::: ساعت 12:4 صبح

غریب


من در آیینه سخن می گویم:
با تو دارم سخنی_
با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد!
با توام ای همدرد!
با توام ای "همزاد!"
با تو ای مرد غریبی که در آیینه به من می نگری!
گوش کن با تو سخن می گویم:
من غریب و تو غریب_
از همه خلق خدا_
تو به من همنفسی_
 غیر تو همسخن و همدل من_
در همه ملک خدا نیست کسی.
های... ای محرم من!
روی در روی تو فریاد کنم_
تا به دادم برسی.
خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده_
در تو بگریزم و در «آیینه» با هم باشیم
ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم.
برق اشک تو در آیینه ی چشمت پیداست
شرم از گریه مکن_
اشک، همسایه ی ماست

من وتو چون هر روز _
مات و خاموش به مهمانی اشک آمده ایم
در دل ما اشک است_
اشک تنهایی و تنهایی و تنهایی ها
اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها

من و تو خاموشیم
من تو غم زده ایم
من تو همدل ماتم زده ایم
گوش کن ای همزاد!
با زبان"نگهم" با تو سخن میگویم:
از نگاهم بشنو، رخصت گفتار کجاست؟
دل به یاران دروغین مسپار_
واژه ی"یار" دروغست، بگو یار کجاست؟

لحظه ی درد دل و موسم دلتنگی ها_
وعده ی ما و تو در عمق دل آیینه است.
بهتر از آیینه، منزلگه دیدار کجاست؟
با تو راز دل خود را گفتم
«آن کس است اهل بشارت که اشارت داند»
«نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟»



sahar ::: چهارشنبه 86/7/25::: ساعت 1:17 عصر


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :128879

>> درباره خودم <<

>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
بیا با هم تا به دریا برسیم

>>لینک دوستان<<

>>لوگوی دوستان<<


































>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<