سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بنده را نسزد که به دو خصلت اطمینان کند : تندرستى و توانگرى . چه آنگاه که او را تندرست بینى ناگهان بیمار گردد و آنگاه که توانگرش بینى ناگهان درویش شود . [نهج البلاغه]
بیا با هم تا به دریا برسیم

این قدر تو رختخوابم این ور و اون ور شدم ولی خوابم نبرد.خیلی وقتا اینجوری میشه ، حتی وقتی آدم خیلی خسته هست خوابش نمیبره.هی گفتم بلند بشم بشینم سر سیستم ، بعدش گفتم نه یکم دیگه صبر کنم خوابم میبره ، اما نشد بالاخره از رو رفتم و نشستم جلوی این صفحه سفید تا با فشردن کلید های کیبورد خاطره یه روز خوش رو ثبت کنم ، یه روز خیلی خوب ،یه روز عالی ،یه روز که میتونست مثل روزهای دیگه معمولی باشه اما خودمون خواستیم که این طور نباشه.خواستیم تو این ماه رمضون با همه مشکلاتی که بود و مهمترینش هم مشکلات مالی ،یه چند ساعت دور هم باشیم ،باهم باشیم ، بر عکس خیلی وقتای دیگه که یه جورایی مقابل هم وای میستیم این دفعه کنار هم باشیم و یه افطاری پر خاطره دیگه رو تجربه کنیم،مثل سال پیش با یکم تفاوت.
کاش میتونستم این جا همه اون حس خوبی که تو وجودم هست ،همه خاطرات خوشگلی که مدام از جلوی چشمم رژه میرن و نمیذارن بخوابم ،همه اون جر و بحث هایی که با بچه ها سر محل پهن کردن سفره داشتم ، همه خواهشها (البته میتونید بخونید دستورات)که از آقایون میخواستم انجام بدن و اون ها هم چون این بار استثنائن موجودات مظلومی شده بودن با کمال میل !!!!انجام میدادن ،همه صحنه های حال بهم زنی که موقع شکستن یخها خلق شده بودند رو،غذایی که همه از خوش مزه بودنش همین طور تعریف میکردن !!!!!!!!!،  لحظات دیدار با کسایی که خیلی وقت بود ندیده بودمشون و دلم براشون تنگ شده بود ،اون حسی که تو دلت با دیدن یه دوست وول میخورد ولی صدات در نمیومد ،لحظاتی که از دیدن یه آدم حالت بهم میخورد ولی باز هم مثل مورد قبل نمیتونستی کاری بکنی و و و و و و و و و و وخیلی چیزهای دیگه که الان نمیشه بگم .
افطاری امروز چندتا نکته اخلاقی برام داشت :
1.هیچ وقت روی انجام به موقع و دقیق کارها روی کمک آقایون حساب نکن ،چون ذاتا انسان ها دقیقه نودی هستند .(امروز به خاطراین موضوع شدیدا حرص میخوردم ،چه کار کنم دست خودم نیست ،حرص میخورم دیگه .....)
2.همیشه فکر میکردم وجود یه گروه بزرگ برای انجام یه کار گروهی خوب نیست ،البته هنوز هم معتقدم اما امروز بودن همین گروه بزرگ کمک خیلی زیادی به پیشرفت سریع کارهامون کرد.
3.فهمیدم مرز بین خجالتی بودن و نبودن اندازه یه تار موی باریک هست ،برام جالب بود درست یه لحظه این قدر خجالتی میشدم که حتی یه سوال هم از آقایون نمیتونستم بپرسم ، اما درست لحظه بعدش دستور جارو کردن حیاط صادر میشد .
4.فکر کنم همه بچه های دانشگاه هم فهمیدن اهل کار کردن نیستم ،نه این که فکر کنید آدم تنبلی هستم نه ،اصلا ،به هیچ وجه فقط موقع کار کردن عرصه رو برای جوون ترها باز میذارم ....
5.نمیدونم چرا ولی از بودن دختر و پسر کنار هم خیلی بدم اومده ،خیلی.حاضر نیستم حتی چند دقیقه باهاشون هم صحبت بشم .
6.دیگه این که بعضی آدمها خیلی وقتا چای نخورده پسرخاله میشن به عبارتی خیلی پررو میشن .
7.بازم دیگه این که سرنوشت  آدمها توی یک سال خیلی عوض میشه ،خیلی ها پارسال بودن ولی امسال نبودن ، نه خدای نکرده فکر بد نکنید ،ازدواج کرده بودن ونبودن ...
8.دیدن دوستام خیلی خوشحالم میکنه .
9.دیگه مطمئن شدم سر یه سفره با دوستام نمیتونم غذا بخورم بس که حرف میزنم .
10.گفتم غذا یادم افتاد که امروز یه نکته اخلاقی خیلی مهم دیگه هم داشت ، اینکه آقایون شدیدا افراد غیر بهداشتی هستن .امیدوارم کسی امروز مریض نشده باشه ...
و نکته آخر هم باز برمیگرده به...امروز بازهم با دیدنش دلم لرزید .کم هم نه .خوب بود که سرم خیلی شلوغ بود وگرنه دوباره حالم بد میشد .فقط لرزش این بار یه فرقی با دقیقا یک سال پیش داشت و اون هم این که ، سال پیش نمیدونستم آخر این راه کجاست و اما امروز توی همه این لحظات میدونستم که این حس هیچ پایانی نداره ،فقط یه اشتباهه ، اونم از نوع خطرناکش .
امیدوارم این آخرین افطاری من و دوستام تو دانشگاهمون نباشه ، امیدوارم ... 

   خیلی خیلی خیلی خوش گذشت ،جاتون خالی بود ...



sahar ::: پنج شنبه 87/6/28::: ساعت 1:38 صبح

 

یکی تموم میشه و یکی دیگه شروع میشه .یکی میاد و یکی میره .همه میان و همه میرن اما بعضی رفتن ها خیلی سخته. امروز یه داستان تموم میشه و در همون لحظه یکی دیگه تازه شروع میشه.ترانه مادری یکی ازامروز سر میگیره  و ترانه یه مادر دیگه میره که بعد از این از زیر خاک سرد برای بچه هاش سربگیره .
نمیدونم بعضی داستان ها عین واقعیت هستند یا زندگی آدمها شبیه داستان ها .در طول تمام این شبهایی که ترانه مادری پخش میشد ،همش فکر میکردم این یه داستان کمیاب هست که کمتر پیش میاد اما هیچ وقت فکر نمیکردم تو آخرین روز پخش این سریال با یه اتفاقی  مشابه اتفاقات اون روبرو شدم .البته نه برای خود ،اما حتی دیدنش تو بستگان هم خیلی سخته ...
از امروز ظهر که این خبر رو شنیدم فقط دارم به این فکر میکنم که عباس و مهدی و زینب از این به بعد چی کار میکنن .آخه دو سال پیش که عباس 9 سالش بود و مهدی دو سه سال کوچیکتر از اون بود و زینب هم هنوز نیومده بود ، باباشون رفت .رفت و بچه ها رو با مادرشون تنها گذاشت .تحمل نبودن پدر سخته اما پشتت به مادرت گرمه که اون هست .اما امان از روزی که ببینی اسم پدر و مادرت کنار هم تو گلزار شهدا ،روی یه تیکه سنگ نوشته شده ...
مادر عباس و مهدی و زینب رفت . حتی بچه ها تشییع جنازه و تدفین مامانشون رو هم ندیدن تا برای آخرین بار باهاش حرف بزنن .بگن مامان این چند وقته که نیستی ما پیش کی بمونیم ،کی برامون غذا درست کنه ، کی به آبجی زینب شیر بده.مامان بعد ها به زینب چی بگیم ،بگیم بابا چه شکلی بوده و مامان چه جوری .مامان چند وقت دیگه همه بچه ها با مامانشون میان مدرسه ، ما با کی بریم .مگه بعد  رفتن بابا قول ندادی پیشمون باشی  پس چی شد ، چرا این قدر زود رفتی ...
این حرفها شاید حرفهایی بود که عباس و مهدی  پشت در گلزار شهدا به مامانشون گفتن .آخه قول داده بودن تا بیرون گلزار بیان و از کسی نخوان که اونا رو بیاره پیش مامان و بابا شون .شاید...
به هر حال  این هم رفت چون باید میرفت اما هنوز هم دلم پیش بچه هاست که امشب چطور بدون مامان می خوابن. دلم میخواد بدونم 10 سال بعد این بچه ها چی شدن .مثل مامان و باباشون شدن که هیچ کس جز خوبیشون چیزی نمیگفت یا ....
براشون دعا کنید.

 



sahar ::: یکشنبه 87/6/10::: ساعت 12:44 صبح

قلب من در شهر چشمان شما جامانده است ،قدر یک شب هم شده از او پرستاری کنید...
فقط دو  روز باهم بودیم و بعدش هم رفت .بعد از یه روز این پیامک رو برام فرستاد .وقتی  خوندمش بغضم گرفت .هم واسه دلتنگی که براش دارم هم ...
کاش همه آدمها این قدر برای ثانیه هایی که با دیگران بودن یا لااقل لحظاتی که خودشون رو تو فکر دیگری جا کرده بودن ارزش قائل بودن که  بعد از  رفتنشون این پیام رو می فرستادن .هر چند که اون موقع صندوق دریافت گوشیم پر میشد از این نوشته. دیگه تصمیم گرفتم به هیچ کس ، هیچ کس ، هیچ کس  و هیچ کس دل نبندم حتی اگه بیاد و بهم بگه ...
همیشه میگن چشمها و نگا ه های آدمها دروغ نمیگه اما من مطمئنم که حتی نگاه و چشم ها هم دروغ میگن .اونم از نوع خیلی بزرگش ...



sahar ::: چهارشنبه 87/5/30::: ساعت 8:9 عصر

شنیده بودم بعضی وقتها دل آدمها هوای گریه میکنه ،اما هیچ وقت نجربش نکرده بودم .اما امروز دلم بد جور هواش رو کرده بود .هوای اشکهایی که خیلی وقته از پشت این چشم های پر از هیچ  که دارن به دنیایه هیچ نگاه میکنن،پایین نیومدن.دلم هوایی هوایی شده که توش میشه پاکی رو نفس کشید ،میشه بوی بودن رو از توی دل آدمهاش استشمام کرد .دلم از دست خودم ،از دست فکرم ،از دست دنیایی که مثل یه کرم ابریشم دور خودم تنیدم و فکری برای بیرون اومدن ازش ندارم ،از دست احساسم و ازدست هرچیزی که یه دستی بر اتفاقات پیرامون من داره ،گرفته .الان تنها کلمه سرشار از تهی میتونه بگه من چه حسی دارم.حسی که فکر میکنم دور شدن از معنویات برام به وجود آورده .تازه میفهمم معنویات چه چیزهای قشنگی هستن وامشب فهمیدم که دل آدم برای همین چیزها هم تنگ میشه .اما دریغ که جای ما و دنیا عوض شده .روزی که به شیطان گفته شد در مقابل ما سجده کنه قرار بود ما دنیا رو رهبری کنیم ولی افسوس که الان اسیر دنیایی شدیم که اون هم اسیر یکی دیگست .نمیدونم چه جوری ولی دلم می خواد بازم برگردم به همون دنیایه به ظاهر کوچیکی که قبلا داشتم .راستش رو بخوایید من نگران یه ماه و نیم دیگه هستم که دوباره میرم میشینم جلو خدا و سرم رو نمیتونم جلوش بلند کنم .آخه یه سال پیش بهش قول داده بودم عوض بشم ولی ...من اگه جای خدا باشم به خودم میگم ...نه به خودم هیچی نمیگم ، چون به نظر خودم ارزش این که چیزی رو بگم ندارم اما اون خداست پس بهش میگم خدایا کمکم کن که از این حس پوچی رها بشم .

منو رها کن از این فکر تنهایی



sahar ::: سه شنبه 87/5/15::: ساعت 12:24 صبح

- مامان یه چیز بگم ؟میگم الان که تو خونه هوا اینقدر گرمه ببین بیرون چه خبره .یه لیوان شربت می بری برای این مامور شهرداری....
اینا حرفایی بود که امروز خواهر کوچیکم که بعضی وقتها فکر می کنم خیلی از عواطف بویی نبرده گفت و من چقدر خوشحال شدم .خوشحال از این که هنوز من و امثال من که نسل سومی هستیم یه رگه هایی از احساسات تو وجودمون هست .هنوز اون قدر سوار موج عصر معراج پولاد نشدیم .هنوز از دیدن زحمت یه انسان زیر آفتاب سوزان خورشید دلمون به رحم میاد و اینکه قشنگه .

لحظه هاتون قشنگ.



sahar ::: دوشنبه 87/5/7::: ساعت 11:46 عصر

شهر هرت جایی است که در آن رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب
شهر هرت جایی است که در آن اوّل ازدواج میکنند، بعد همدیگر را میشناسند

شهر هرت جایی است که در آن همه «بَد» اند، مگر اینکه خلافش ثابت شود
شهر هرت جایی است که در آن بهشتش زیر پای مادرانی است که حقّی از زندگی و فرزند و همسر ندارند
شهر هرت جایی است که سه میلیون نابغه را از خود رانده و مفت و مسلّم تحویل دیگر کشورها داده

شهر هرت جایی است که در آن درختان عامل اصلی ترافیک اند و باید بریده شوند تا ماشینها راحت تر برانند

شهر هرت جایی است که در آن کودکان زاده میشوند تا عقده های پدرها و مادرهایشان را درمان کنند

شهر هرت جایی است که در آن شوهر ها انگشتر الماس برای همسرانشان میخرند، اما حوصله ی پنج دقیقه قدم زدن با آنها را ندارند

شهر هرت جایی است که در آن همه با هم مساوی اند و بعضی ها مساوی تر
شهر هرت جایی است که در آن برای پیش دکتر رفتن یک مریض، حتماً باید پارتی داشت

شهر هرت جایی است که در آن با میلیونها دلار پول، بعد از ماهها فقط میتوان برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد

شهر هرت جایی است که لیست کاندیدا های تائید صلاحیت شد? مجلس آن، فقط یک هفته قبل از انتخابات اعلام میشود تا مردم فرصت کافی برای تحقیق داشته باشند

شهر هرت جایی است که در آن خنده عقل را زائل میکند

شهر هرت جایی است که در آن زن باید گوش? خانه باشد و آن «گوشه»، آشپزخانه است و به آن زن میگویند: مروارید در صدف

شهر هرت جایی است که در آن مردم سوار تاکسی میشوند تا زود برسند سر کار و کار کنند و پول کرا ی? تاکسیشان را در بیاورند

شهر هرت جایی است که بهائیان پاسپورت دریافت میکنند، بدون آنکه درخواست آن را داده باشند

شهر هرت جایی است که در آن سی و سه بچه کشته میشوند و ماموران امنیت شهر میگویند: به ما چه؟ مادرها پدرها میخواستند مواظب بچه هاشان باشند

شهر هرت جایی است که در آن نصف مردمش زیر خط فقراند، اما سریالهای تلویزیونشان را توی کاخها میسازند

شهر هرت جایی است که در آن دو سال باید بروی سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری

شهر هرت جایی است که در آن همسر جانباز برای داشتن دو نان لواش سر سفره، باید بدن خود را بفروشد

شهر هرت جایی است که در آن موسیقی حرام است... حرام

شهر هرت جایی است که در آن گریه محترم و خنده محکوم است
شهر هرت جایی است که در زمستان، کسب و کار و زندگی یک هفته میخوابد

شهر هرت جایی است که از بودج? فرهنگ و هنر و آموزش آن زده میشود تا دل چند نفری بیشتر خوش باشد

شهر هرت جایی است که در آن «وطن» هرگز مفهومی ندارد و باعث ننگ است

شهر هرت جایی است که در آن هرگز آنچه را که بلدی نباید به دیگران بیاموزی

شهر هرت جایی است که در آن هم? شغلها پست و بی ارزش اند، مگر چند مورد انگشت شمار

شهر هرت جایی است که در آن وقتی میروی مدرسه، کیفت را میگردند، مبادا آینه داشته باشی

شهر هرت جایی است که در آن دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است

شهر هرت جایی است که در فرودگاه آن پدر و برادرت رو میتوانی ببوسی، اما همسرت را نه

شهر هرت جایی است که در آن وقتی از دختری میپرسند آیا میخواهی با این آقا زندگی کنی؟ جواب میدهد: نمیدونم... هرچی بابام بگه

شهر هرت جایی است که مردم آن روی نفت و گاز نشسته اند اما مدرسه ها آتش میگیرند و بچه مدرسه ایها جزغاله میشوند، چون مردم کشوری در آن طرف مزرها درگیر جنگ اند و در نتیجه چراغی که به مسجد رواست، به خانه حرام است

شهر هرت جایی است که در آن وقتی میخواهی ازدواج کنی، پانصد ششصد نفر را دعوت میکنی و شام میدی تا بروند و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو حرف بزنند

شهر هرت جایی است که در آن هشتاد نفر از بین صد نفر جوانش امیدوارند بتوانند به بلاد بعید مهاجرت کنند

شهر هرت جایی است که در آن هرگز نمیشود روی پشت بامش رفت، مگر اینکه از یک طرفش بیفتی

...شهر هرت جایی است که

 http://11tarannom11.blogfa.com/

 



sahar ::: سه شنبه 87/4/4::: ساعت 5:49 صبح


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 4
کل بازدید :129017

>> درباره خودم <<

>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
بیا با هم تا به دریا برسیم

>>لینک دوستان<<

>>لوگوی دوستان<<


































>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<