سفارش تبلیغ
صبا ویژن
« گفتارها سپرده نزد نگهدار است » و « نهفته‏ها آشکار » ، و « هر نفس بدانچه کرده گرفتار » . و مردم ناقص عقل و بیمار ، جز آن را که خداست نگهدار . پرسنده‏شان مردم آزار و پاسخ دهنده‏شان به تکلف در گفتار . آن که رایى بهتر داند ، بود که خشنودى یا خشمى وى را بگرداند ، و آن که از همه استوارتر است از نیم نگاهى بیازارد یا کلمه‏اى وى را دگرگون دارد » . [نهج البلاغه]
بیا با هم تا به دریا برسیم
از اون جایی که ادم جو گیریم دیدم همه رو جو موج مکزیکی گرفته ،گفتم منم بیام تو این موج ببینم چه جوریه.
یه روز صبح زمستون بود و هوا سرد .از خواب به زور مامانم بیدارشدم وباهمون حال خواب آلودگی آماده شدم که برم مدرسه من عادت داشتم که زمستونا از زیر یه شلوار دیگه هم می پوشیدم.از اونجایی که اون موقع ها بچه مثبت بودم مدرسه مثبتی هم میرفتم وطبق قوانین اونجا باید جوراب مشکی کلفت میپوشیدم.منم مثبت همه قوانین رو مو به مو اجرا میکردم .لباسامو پوشیدم و خداحافظی کردم رفتم سر کوچه منتظر سرویسمون که یه مینی بوس آبی بود موندم .کوچمون یه جایی بود که رفت وآمد از سرش خیلی زیاد بود .زنها و مردهایی که همگی نون به دست رد میشدن ،بعضی ها شیر خریده بودن .از همه بدتر پسرای همسایه هامون که میرفتن مدرسه ومن مثل یه برج سر کوچه همشون رو نگاه میکردم وبراندازشون میکردم.
خلاصه بعداز یه ربع منتظر موندن سرویس از سر خیابون اومد منم رفتم جلو .در و باز کردم رفتم بالا .وقتی به مسئول سرویسمون که خانم یزدیان بود سلام کردم تعجب کرد،میدونید چرا ؟برگشت بهم گفت فلانی شلوارت کو ....................
چشمتون روز بد نبینه.خم شدم نگاه کردم ودیدم ای دل غافل یادم رفته شلوار مدرسمو از روی اون شلوار صورتیم که تازه گذاشته بودم زیر جوراب مشکی بپوشم .
از مینی بوس پیاده شدم وبا کلی خجالت زدگی برگشتم خونه .یه نیم ساعتی حسابی گریه کردم ونمیخواستم دیگه برم مدرسه .به زور مامانم رفتم مدرسه .وقتی اونجا فهمیدم به جز خود خانم یزدیان کسی متوجه سوتی من نشده خیالم راحت شد.
الان هر چند وقت یه بار دورو بریام بهم گوش زد میکنن یادت نره شلوارتو بپوشی.
شما جای من بودید اون موقع چی کار میکردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

sahar ::: شنبه 86/7/7::: ساعت 3:7 عصر

همیشه وقتی آدم میخواد یه جایی بره مهمونی خودشو آماده می کنه .اگه قبل از مهمونی حواست خیلی پرت جاهای دیگه باشه یادت میره که میخوای بری مهمونی ،یه دفعه به خودت میای می بینی همه دارن میرن ،تو هم مجبور میشی بری بدون اینکه وسایلت رو برداشته باشی ،بدون این که خودت رو پاکیزه کرده باشی از هر ناپاکی .حتی بعضی وقتها اینقدر از مرحله پرتی که یادت میره میزبانت کیه.
همه این حرفها رو زدم که بگم من امسال این جوری رفتم مهمونی ،نمیدونم چه کار کنم امروز 17 ماهه.فردا شب هم شب قدره.اما من چه جوری برم .آخه من که از اولین روزماه هیچی نفهمیدم یه شبه چطور میخوام خودمو آماده کنم .خدایا چی کار کنم؟
فکر میکردم امسال تو ماه رمضون خیلی خوب میشم .آخه میدونید ماه رمضون های دو سال پیش برای من عالی بود . از این رو به اون رو شدم.هرچی که االان دارم (نگاه نکنیدبه کم بودنشون)مدیون اون دوتا ماه خدام .خدای خودم رو ،اعتقاداتم رو ،حجابم وخیلی چیزهای دیگه ...
چه خوش خیال بودم که فکر میکردم امسال زیادشون میکنم ولی زهی خیال باطل .اینقدر دلم سفت و سخت شده که که هیچ جوره نمیشه نرمش کرد .الان یه جمله جالب در مورد ماه رمضون شنیدم :"رمضان با یه کوله بار از صفا و صمیمیت میاد تا صداقت و پاکی آسمانی رو توی دلهای ما زمینیها بکاره."اما خاک دل من یکی انگار حسابی لم یزرعه.
اون روز که داشتم با دوستم صحبت میکردم میگفتم همش تقصیر این شیطان که نمیذاره ما راه خودمون رو بریم ولی دوستم یه حرفی زد .گفت شیطان توی این ماه توی غل وزنجیره .این خود ما هستیم که دست شیطون رو از پشت بستیم .منم حرفشو تصدیق کردم،گفتم آره این بعد شیطانی ماست که نمیذاره به هیچ جا برسیم.
ولی بازم نا امید نشدم ؛آخه ناامیدی هم یکی از حربه های همون شیطان وجودیمه؛هنوز 10 روز دیگه مونده .اگه تو این ده روز بتونم فقط وفقط یه قدم دیگه جلو برم برام کافیه.
برای زدن این حرفها یکم دیر بود ولی باید میگفتم .از همه اونهایی که تونستن این ماه رو درک کنن میخوام برای من وهمه اونهایی که مثل من هستن دعا کنن.
خدایا کمکم کن.

sahar ::: شنبه 86/7/7::: ساعت 1:13 عصر

امروز یکی از دوستام رو بردم بدرقه کردم تا خونشون .میدونید آدرس خونشون رو همه بلدن ولی یکم سخته نمیدونم شاید ترسناکه .حتما میپرسید کجا .یه جای کوچیک ،یه جای تاریک ،یه جایی که همه میرن ولی .....
حتما فهمیدید کجا .قبرستون.جایی که روی پلاک خونه هاش مینویسن آرامگاه ابدی .اما واقعا اونجا ما آروم میمونیم که بهش اینو میگن.خودمن که با این اعمالم فکر نمیکنم شاید برای شما باشه .
یه روزی با یه عالمه سروصدا میاییم دنیا اما نه با انتخاب خودمون بنا بر یه حکمتی که هیچ کس از ش خبر نداره شایدم همون باشه که رابیندرانات تاگور میگه باشه :هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خداوند هنوز از انسان نا امید نشده است .
اما من از این که شاید یه روزی نشونه امید خدا بودم خجالت میکشم ....
یه روزی هم با همون حکمت بهمون میگن بارتو بردار بریم حالا تو هی بگو من هنوز کار دارم ،هی بگو اونایی که دوستشون دارم این جان من کجا بیام .بهت میگن یادته یه روزی بهت گفته بودیم مییاییم دنبالت چرا اون موقع حرفمون رو گوش نکردی حالا ما اومدیم .باید بریم .
ما هم میریم با یکی دو متر پارچه سفید و هزاران متر نامه سیاه .چه جوری با نامه به اون بزرگی توی قبر کنار میاییم ؟خود خدا میدونه .
امروز چند جا قلبم بد جور زد :اونجایی که اون دختر جوون (دوستم )رو از آمبولانس پایین آوردن و با هلهله تو خونه گردوندن ،اون جایی که بالای قبر براش اسم اماما رو میگفتن و...با خودم گفتم یعنی واقعا اینایی که داریم اسمشون میگیم شب اول میان مهمونی یا نه اونا خونه از ما بهترون مهمونن؟
یه جایی خیلی ناراحت شدم اوجا که همه بعد یکی دوساعت رفتن خونه و سر خاک خالی موند.احساس کردم اون الان توی گور با خودش میگه این بودن آدمایی که یه روزی حاضر بودم براشون جون بدم ؟پس کجا رفتید !!!!!!!!!!!!
اما با این که میدونم مرگ سایه به سایه داره دنبالم میاد ولی میخوام از فردا بهتر زندگی کنم .خیلی بهتر ؛شاد ،سرزنده ،مهربون،فعال و هر چیزی که زندگی رو قشنگتر می کنه .اخه میدونید :
"در اولین برگ شناسنامه گل نوشته اند فرصت جلو نمایی کم است"

sahar ::: دوشنبه 86/6/26::: ساعت 1:32 صبح

سلام
خیلی استرس دارم ،میدونید چرا ؟برای اینکه دارم یه کارتازه شروع میکنم .هر کار تازه ای با دلهره همراهه اما انسان میتونه از عهده هر کاری بربیاد .نظر شما چیه ؟
برای شروع وبلاگ یه شعرمیخوام بذارم به نظر خودم جالبه البته نمیدونم اسم نویسندش چیه راستش منبعش رو گم کردم .
زندگی
زندگی راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زنئگی آبتنی کردن در این رود ااست
وقت رفتن به همان عریانی که در هنگام ورود امده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد ؟
هیچ!!!!
زندگی وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امیدتو را خواهد کشت
زندگی در ک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان فرداییست که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ، به جا می ماند.

sahar ::: پنج شنبه 86/6/22::: ساعت 12:46 صبح

<   <<   6      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 4
کل بازدید :129115

>> درباره خودم <<

>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
بیا با هم تا به دریا برسیم

>>لینک دوستان<<

>>لوگوی دوستان<<


































>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<